راز آن شب مهتابی(آریو بتیس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

راز آن شب مهتابی(آریو بتیس)
مهتاب صورتش را می بوسید بی آنکه آب در دلش تکان بخورد.
آرام چشمانش را باز کرد.
تن پوشش حریر نازکی از نور بود،آنقدر نازک وسبک که انگاری برهنه در وسط باغ رها شده باشد.
موهایش را که در هوا چرخاند،آسمان پر شد از ستاره های طلایی ونقره ای.
کمی به گلها ،ها کرد،هر گلی عطری به خودش گرفت.
در این میان یک گل از همه خوش شانس تر بود زیرا او آرام لبهایش را بر گلبرگهای بی رنگ او گذاشت و اولین گل سرخ متولد شد.
به آسمان نگاه کرد ،پر بود از پروانه های سفید که زیر نور آبی مهتاب شبیه جرقه های آبی رنگ به این سو وآن سو می رفتند.
فرشته ای آرام به سمتش آمد و با نجوایی شبیه موسیقی به او گفت:مخلوق زیبا هنوز هنگام بیداری تو نشده است،بگذار خورشید که طلوع کرد ،چشمهایت را باز کنی .
دخترک آرام بر بستری ازگلبرگها به خواب رفت.
غافل از اینکه آن پری خداوند بود که می خواست ،باز هم اورا تماشا کند.......
امیر هاشمی طباطبایی-91



نظرات شما عزیزان:

Hany13
ساعت18:03---24 آذر 1391
امیر عااااااااااااالی بود

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در جمعه 24 آذر 1391برچسب:,ساعت14:48توسط امیر هاشمی طباطبایی | |